نیستی اینجا ولی یاد تو اینجاست... نفست در فضای این شهر پیچیده... آری فاصله کهکشانی هنوزم بین ما حکمفرماست میدانم... میدانم دستهای سردم هیچ وقت به دستان پر مهرت نمیرسن... شاید ببینمت دگربار در دنیایی ماورای این گیتی... خوابت را دیده ام... بارها به تکرار... چه باشکوه است با یاد تو زندگی کردن... نفس کشیدن... عاقبت پرواز را یاد گرفتن... رفتی بی من کیمیاترین معبودم... محبوبم... سفرت بی خطر همسفر من... مهم بودنت بود حتی در این نیستان...ندانسته رفتی... میدانم... شاید هم بد نباشد بدانی که بر روی قلبم حک کردم که عشق یک عاشق با ندیدن کم نمیشود... شاید هم باورت شد که تو آسمونی هستی و من یک زمینی اسیر و بی کس... بغض گلویم را می فشارد...آه...آه...آه... با سرفه های پی در پی خواستم بغض نبودنت را از قلبی که عاشقش کردی بیرون کنم... ولی نشد... نشد دیوونه... فردا... طلوع فردا... مگر فردا چه می شود... نمیدانم... راستی خواستم بدانی این دم آخر هنوزم چشم به راهی که بی من رفتی می دوزم... و می سوزم بی گلایه... با همه ناملایمات به یاد مهربانی هایت چه زیباست قطره اشکی را نثار تو کنم... دوستت دارم برای تمام لحظاتی که بودی و بودنت را نفهمیدم... حجم تنهاییم خیلی حجیم شده... دارم خفه میشم... با یک تلنگر به نیستان ختم میشم... <<تولدت مبارک>> <><>><><><><><><><><><><><><><><><><><>><> پی نوشت1: تولد دوباره من بودن در کنار توست حتی برای یک لحظه. پی نوشت2: هستم دوستان گلم ببخشید که خیلی نبودم مهم الانه که هستم و مرسی از پیامها و کامنت های پر مهرتان. |
|
فصل پاییزه دلم بی تو غم انگیزه... با اینکه سالها از آن روزهای شیرین بودنت گذشته این فصل نارنجی با آمدنش باری دیگر تداعی کننده یاد توست... یادش به خیر قول و قرارهای کودکانه مان... یادش به خیر دیدارهای پنهانی... شاید آن وقتها فکر نمی کردی یک روز نباشی پیشم... نباشی و نبودی و ندیدی که من به تنهایی بی تو روزهای رفته را مرور می کنم و لبخندی تلخ می زنم... آری این است زندگی جدید من که بی تو رقم می خورد... از شبهای سردم بگویم که برایت با تنی خسته ترانه سرایی می کنم... از آرزوی بر بادم که داشتن تو بود می نگارم... میدانستی بی تو این خزان بی بهار خواهد ماند... نه! رفیق نارفیقم این فصل نیز می گذرد... این من هستم که بی تو خزان بی بهارم... در حسرت ناز نگاهت و یک لحظه دیدنت تا قیامت می سوزم... می سوزم در برزخ نبودنت...دیگر خسته شده ام از بس چشم انتظارت بودم... می خواهم از نبودنت حکایت ها بسازم... باور کن اگر برنگردی رسوای عالمت می کنم... در این پاره ی شب همزمان با دفتر خاطرات به یاد روزهای نیلگون با تو بودن سپیده دم جاده ها را طی می کنم تا شاید از افق های دوردست در من طلوع کنی... و باری دیگر بر من بتابی... و گرمای وجودت بر من ببارد... بر منی که باور ندارد رفتنت را... لابد قسمت همین است که دور از هم باشیم و قشنگترین لحظاتم در فقر نبودنت رنگ کهنه گی بگیرد... خدا را چه دیدی شاید در روزگاری دیگر به دنیا آمدم! و این بار مطمئن باش اگر تو هم باشی دستانت را محکم می گیرم تا هیچکسی نتواند تو را از من جدا کند... |